خستگی !
بسم الله الرحمن الرحیم
خسته ام ...
درست شبیه ِ ماهی قرمز ِ کوچک داخل تنگ ِ بلوری ِ سر سفره ی هفت سینی که نمی داند کجایش سین دارد و میان این دنیا چه می کند و آرام دور ِ تنگ را قدم می زند و همه فکر می کنند خوشحال است !
شده ام درست شبیه همان ماهی قرمز کوچک که چند روز ِ بعد خود ، با اینکه می داند ولی بی پروا از دیواره ی شیشه ای به بیرون می پرد و همه فکر می کنند نمی دانست و قربانی ِ این جهل شد ، هرچند که او به امید دنیایی بهتر بیرون پرید ... !
او قربانی نشد
که این بهترین مرگ بود
جان دادن در راه ِ آرزو ... !
خسته ام
درست شبیه ِ همان دانشجوی پزشکی ای که سالها تلاش کرد تا به این رشته رسید و حالا بعد از هفت سال و یازده ماه و بیست روز قید درسش را می زند ...
همانقدر خسته که او ده روز ناقابل را تاب نیاورد و آرزو هایش را زنده به گور کرد !
خسته ام ...
درست شبیه آن نیمکت ِ فرسوده ای که سی سال است گوشه ی کلاسی کز کرده و مدام به فکر روز های درخت بودنش است ، روز های سر سبزی ... همان روز هایی که چکاوک میان دستانش لانه می کرد و گنجشک از میان آغوشش پر می کشید . همان روز هایی که جیرجیرک را به میان ِ گرمی بدنش می کشید ...
خسته ام ...
درست شبیه ِ همان گوشی ِ موبایلی که حالا بعد از دو سال از رفتن ِ صاحبش هنوز زنگ می خورد ؛
درست شبیه ِ همان هایی که هنوز زنگ می زنند و امیدوارند
که شاید بردارد ..
دارم جان می دهم
درست شبیه جان دادن ِ همان کودکی که صاحب شماره مادرش بود ،
من هم شبیه ِ او در میان فاصله ی چند ثانیه ای هر بوق ، قرن های باران نخورده ای را طی می کنم که در حجم یک ثانیه گذارده شده اند ...
خسته ام
درست شبیه ِ شیری که زندگی او را سیر کرده ! و خود را به دام صیادان می اندازد ! و آنان فکر می کنند چه تیز و باهوش بوده اند که توانسته اند سلطان این جنگل را شکار کنند اما او خود خواسته بود ...
او خود از تاجداری استعفا داده بود اما چون این قانون جنگل است ترجیح داد شاه زندانی باشد ، او خود از جست و گریز استعفا داد ...
او خود خواست گوشه ی باغ وحش شادی بچه ها را به تماشا بنشیند
که خسته بود ...
خسته ام
مثل همان تابلو ی آیه الکرسی ای که از وقتی یکدانه پسر ِ مادر که پس از سالها خدا هدیه داده بود رفت ، آن بالا نصب شد تا به سلامت برگردد و حالا نزدیک چهل سالی است ، دل ِ مادر گرم است به همان آیه های دلتنگ ...
خسته ام
همانقدر شکسته
که مادر ِ آن پسر شکسته شد ، وقتی شنید تمام بچه های عملیات تفحص شدند و یکدانه فرشته ی او این میان نبود ...
همان قدر دلواپس که مادر ِ آن پسر دلواپس شد ، وقتی هر روز می شنید ...
خمیده ، درست همان مقدار که آن مادر خمیده جارو می کند مزار شهدای گمنام را ...
خسته ام
درست شبیه همان دختری که تازه سر ِ سفره ی عقد می فهمد ، مرد زندگیش را نمی خواهد
اما نه می تواند بگوید نه ، و نه ...
همان قدر آرام
در خودم می شکنم
که پنجره آرام در خود شکست
تا اشک هایش را با نام شبنم توجیه کنند !
خسته ام
درست شبیه بید مجنون ؛ میخواهم بایستم یک گوشه
همانطور مو هایم را میان دست سرد نسیم رها کنم و ...
آرام ولی پر ز اضطرابم
پر ز تشویش
همانقدر که دل ِ شیعیان آرام و یمن و فلسطین و سوریه غرق تشویشند !
شکسته ام
همانقدر که دلم
همانقدر که خودم
همانطور که برگ های پاییزی زیر ِ پای رهگذران خرد می شوند ...
دل تنگ
درست همانقدر که ماهی دلتنگ ِ روز های قرمزش است ...
درست همانقدر که خاطرات ِ درس خواندن ِ امیدوارانه و پر از احساس خوب ِ دوره ی دبیرستان همان دانشجوی پزشکی ، شادی ِ وصف ناپذیر خبر قبولی کنکورش او را می کشد
درست همانقدر که نیمکت گوشه ی کلاس به درخت سیب ِ کنار حیاط مدرسه با حسرت نگاه می کند
درست همانقدر که جان گوشی کاسته می شود با به یاد آوردن ِ هر جانم گفتن مادر ...
درست همانقدر که شیر را فکر و خیال ِ جنگل دارد آرام آرام می برد
درست همانقدر که آن مادر به صدای پسرش
درست همانقدر که آن دختر به روز های واقعا خواستنش
درست همانقدر که پنجره به طلوع امید
درست همانقدر که بید مجنون ...
درست همانقدر که شیعیان به نوای دلنشین ِ اذان ...
درست همانقدر که ...
شده ام به سان ِ فنجان ِ قهوه ای لبریز از دلتنگی !
ذره ذره آب می شوم ،
بخار می شوم
و هر لحظه تلخ تر ... !
بیداری می آورد تلخی ام
درد هایم
حتی شده از ترس کابوس های شبانه
و ....
با شیر و شکر
لطفا ... !
ــــــــــــــــــ
+ استفاده فقط و فقط با ذکر نام گل نرگس
کلمات کلیدی :